◕‿◕❤دست نوشته های دختری که من باشم❤◕‿◕

 

 

رمان ایرانی و عاشقانه آغوش امن | مامیچکا کاربر انجمن نودهشتیا

رمان ایرانی و عاشقانه آغوش امن | مامیچکا کاربر انجمن نودهشتیا نام کتاب : آغوش امن

رمان ایرانی و عاشقانه آغوش امن | مامیچکا کاربر انجمن نودهشتیا نویسنده : مامیچکا کاربر انجمن نودهشتیا

رمان ایرانی و عاشقانه آغوش امن | مامیچکا کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۳٫۲۷ مگا بایت

رمان ایرانی و عاشقانه آغوش امن | مامیچکا کاربر انجمن نودهشتیا تعداد صفحات : ۳۹۹

رمان ایرانی و عاشقانه آغوش امن | مامیچکا کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه داستان :

سعید بعد از مرگ برادرش سعی داره لوازمی رو که همسر برادرش آذین تو خونه اونا داره رو بهش برگردونه…این لوازم زیاد مهم نیست..مهم اینه که سعید دوست داره به بهانه ای ارتباطش رو با آذین حفظ کنه ولی این ارتباط خوشایند هیچ کسی مخصوصا آذین نیست ولی لحظه ای سعید پرده از رازی چهار ساله برمی داره و آذین نقشه ای برای سعید داره…فقط برای انتقام…….

 

 

رمان ایرانی و عاشقانه آغوش امن | مامیچکا کاربر انجمن نودهشتیا قالب کتاب : PDF

رمان ایرانی و عاشقانه آغوش امن | مامیچکا کاربر انجمن نودهشتیا پسورد : www.98ia.com

رمان ایرانی و عاشقانه آغوش امن | مامیچکا کاربر انجمن نودهشتیا منبع : wWw.98iA.Com

رمان ایرانی و عاشقانه آغوش امن | مامیچکا کاربر انجمن نودهشتیا با تشکر از مامیچکا عزیز بابت نوشتن این داستان زیبا .

 

من خودم به شخصه نخوندم ولی تو نود و هشتیا قسمت نظرات یکی گفته خیلی خیلی قشنگه یکی گفته افتضاح بود....من که گیج شدم ولی بخونید اگه قشنگ بود نظر بدید بنویسم رمانه خوشمله.....من الان به خاطر این نظرات دچار ابهام شدم......

 



رمان هایی که برای دانلود گذاشتم خیلی تعریفشونو شنیدم......من رمان های با پایان خوش رو میذارم پس با خیال راحت دانلود کنید

نظر هم فراموش نشه که اگه بشه دلخور میشم دیگه رمان نمیذارم واستون.....

شوخی کردم ولی نظر بذارین........


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392برچسب:رمان,پایان خوش,دانلود,وبلاگ,نظر, :: 22:55 :: توسط : m-sh

رمان مخصوص موبایل زندگی غیر مشترک | sun daughter کاربر انجمن نودهشتیا

رمان مخصوص موبایل زندگی غیر مشترک | sun daughter کاربر انجمن نودهشتیا نام کتاب : زندگی غیر مشترک

رمان مخصوص موبایل زندگی غیر مشترک | sun daughter کاربر انجمن نودهشتیا نویسنده : sun daughter  کاربر انجمن نودهشتیا

رمان مخصوص موبایل زندگی غیر مشترک | sun daughter کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۳۲۰ کیلوبایت (پرنیان) – ۸۱۱ کیلوبایت (کتابچه) – ۳۵۸ کیلوبایت (epub)

رمان مخصوص موبایل زندگی غیر مشترک | sun daughter کاربر انجمن نودهشتیا ساخته شده با نرم افزار : پرنیان و کتابچه ، اندروید ، epub

 

 رمان مخصوص موبایل زندگی غیر مشترک | sun daughter کاربر انجمن نودهشتیا قالب کتاب : JAR

رمان مخصوص موبایل زندگی غیر مشترک | sun daughter کاربر انجمن نودهشتیا پسورد : www.98ia.com

رمان مخصوص موبایل زندگی غیر مشترک | sun daughter کاربر انجمن نودهشتیا منبع : wWw.98iA.Com

رمان مخصوص موبایل زندگی غیر مشترک | sun daughter کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه داستان :

 

میرهوشنگ وارسته بزرگ خاندان وارسته پس از مرگش شوک بزرگی به دو پسرش که بیست سال آزگار است  با هم اختلاف دارند و قهرند وارد میکند…
او در وصیت نامه اش نوشته که ونداد و بلوط با هم ازدواج کنند تا به یمن این پیوند مبارک و اسمانی اختلافات کهنه دور ریخته  شود و کینه ها پاک شوند  … وصلت صورت میگیرد… اما….

 



رمان ایرانی و عاشقانه افسونگر | هما پوراصفهانی کاربر انجمن نودهشتیا

رمان ایرانی و عاشقانه افسونگر | هما پوراصفهانی کاربر انجمن نودهشتیا نام کتاب : افسونگر

رمان ایرانی و عاشقانه افسونگر | هما پوراصفهانی کاربر انجمن نودهشتیا نویسنده : هما پور اصفهانی کاربر انجمن نودهشتیا

رمان ایرانی و عاشقانه افسونگر | هما پوراصفهانی کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۳٫۱۵ مگا بایت

رمان ایرانی و عاشقانه افسونگر | هما پوراصفهانی کاربر انجمن نودهشتیا تعداد صفحات : ۳۵۹

رمان ایرانی و عاشقانه افسونگر | هما پوراصفهانی کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه داستان :

تائیس افسونگری بود که با افسون خود اسکندر را وادار کرد پرسپولیس را به آتش بکشد و من افسونگری هستم که روح را به آتش می کشم … یکی پس از دیگری … افسون نخواست افسونگر باشد … افسونگرش کردند ………

 

 

رمان ایرانی و عاشقانه افسونگر | هما پوراصفهانی کاربر انجمن نودهشتیا قالب کتاب : PDF

رمان ایرانی و عاشقانه افسونگر | هما پوراصفهانی کاربر انجمن نودهشتیا پسورد : www.98ia.com

رمان ایرانی و عاشقانه افسونگر | هما پوراصفهانی کاربر انجمن نودهشتیا منبع : wWw.98iA.Com

رمان ایرانی و عاشقانه افسونگر | هما پوراصفهانی کاربر انجمن نودهشتیا با تشکر از هما پور اصفهانی (باران۶۹)  عزیز بابت نوشتن این داستان زیبا .

 



تقریبا اوایل مهر بود.....با دوستم مهدیه تازه آشنا شده بودم ولی خیلی صمیمی بودیم....

می خواستیم برای نماز وضو بگیریم ولی دستشویی مدرسه بسته بود.....

گفتیم چیکار کنیم چیکار نکنیم ......

پیشنهاد دادم بریم دستشویی معلما....

با ترس و لرز وارد شدیم و مثل جت وضو گرفتیم......

رفتیم بیرون و داشتیم خدا رو شکر می کردیم که کسی نیومد که یهو......

ناظم:شما اینجا چیکار می کنید؟؟؟؟؟؟؟

یعنی منو دوستم سکته رو زدیم......

برگشتیم یه لبخند مکش مرگ ما تحویلش دادیم اونم یه آدم خیّر صداش زد رفت......

وقتی برگشتیم تو سالن مدرسه منفجر شدیم....

اینقدر به خودمون و ناظممون خندیدیم.....

خلاصه........چه روزای داشتیم......



ادامه مطلب...


عیدتون پیشاپیش مبارک.....!!!!


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:عید فطر,عید سعید,مبارک, :: 20:9 :: توسط : m-sh

بچه بودیم ، هرکی بهمون فحش میداد

کف دستمونو نشونش میدادیم

میگفتیم آینه آینه !

حالا اگه جرات داری به بچه های امروزی فحش بده

یه چیزی جوابتو میده که باید معنیشو از بابات بپرسی
به افتخار ساده بودنمون بزنید کف قشنگرو دهه هفتادیا


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:ساده,دهه هفتادیا,کف,جواب,امروزی,آینه,دست,بچه,فخش,جرات,بابا,معنی,افتخار,قشنگ, :: 19:53 :: توسط : m-sh

دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

این‌طوری تعریف می‌کنه:

من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌آرم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش. این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست! خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره. تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. اون موقع یهو، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده. نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند. از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل می‎دادیم سوار ماشین ما شده بود...

 

البته اینو از یه وبلاگ برداشتم....



روباه میره پیش خدا میگه :خدایا چرا اینقدر منو حیله گر و مکار افریدی؟

خدا میگه :ناشکر نباش هنوز پسرا رو ندیدی:))))))))))))


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:روباه,خدا,پسر,حیله,مکار,شکر, :: 20:23 :: توسط : m-sh

تا ﺣﺎﻻ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺍﮔﻪ ﭘﺴﺮﺍﻱ ﺍﻣﺮﻭﺯﻱ ﺑﺮﻥ
ﺟﻨﮓ ﭼﯽ ﻣﯿﺸﻪ ؟

مکالمه ی پسرای امروزی در جنگ:

-:ﺍﺳﯽ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻭ ﺗﻴﺮ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﮐﻦ
-:ﺧﺴﺘﻢ ﺣﺎﻝ ﻧﺪﺍﺭﻡ
-:ﻣﻬﺮﺍﻥ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻓﻮ ﺑﻤﺐ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﮐﻦ
-:ﻧﻬﻬﻪ ﻣﻴﺨﻮﺍﻡ ﻣﺦ ﺧﻮﺍﻫﺮﺷﻮ ﺑﺰﻧﻢ
-:ﻣﺤﻤﺪ ﺧﺸﺎﺑﺎﺭﻭ ﭘﺮ ﮐﻦ
-:ﺍﻭﻭﻭ ﮐﻲ ﻣﻴﺮﻩ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺭﺍﻫﻮ ﺗﻴﺮ ﺑﻴﺎﺭﻩ
-:ﻣﻬﺪﯼ ﺗﻔﻨﮓ ﭘﺮ ﮐﻦ
-:ﻣﮕﻪ ﻧﻤﻴﺒﻴﻨﻲ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺑﺮﻭﻫﺎﻣﻮ ﺗﻤﻴﺰ ﻣﻴﮑﻨﻢ


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:جنگ,پسرای امروزی,ابرو,خشاب,تفنگ,تمیز,خواهر,بارون,بمب,مخ, :: 20:18 :: توسط : m-sh

ﺗﻮ ﻣﺘﺮﻭ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻋﻄﺴﻪ ﮐﺮﺩ !
ﭘﺴﺮﻩ :ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﮐﺎﻟﯿﻔﺮﻧﯿﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ!?
ﺩﺧﺘﺮﻩ : ﻧﻪ ﭼﻄﻮﺭ!?
ﭘﺴﺮﻩ : آﺧﻪ ﺑﺎ ﻟﺤﺠﻪ ﮐﺎﻟﯿﻔﺮﻧﯿﺎﯾﯽ ﻋﻄﺴﻪ ﮐﺮﺩﯾﺪ !
ﻣﻦ |:
ﺍﻭﺑﺎﻣﺎ |:
ﺻﻨﻒ ﻣﺦ ﺯﻧﺎﻥ |:
ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺑﺘﮑﺎﺭﺵ ﺗﻮ حلق خودش!!!!!



ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:کالیفرنیا,عطسه,مخ,مخ زنی,ابتکار,حلق,مترو,دختر,پسر,صنف, :: 20:16 :: توسط : m-sh

 

   ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﯿﺮﻡ ﺍﯾﺘﺎﻟﯿﺎ،
ﻧﻪ ﮐﻪ ﻓکر  ﮑﻨﯿﺪ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﺧﻮﺷﮕﻠﺶ ﯾﺎ ﻭﺍﺳﻪ ﻭﻧﯿﺰ ﻭ
ﻓﻠﻮﺭﺍﻧﺲ ﯾﺎ ﻭﺍﺳﻪ ﺑﺮﺝ ﭘﯿﺰﺍ ﯾﺎ ﻏﺬﺍﻫﺎﯼ ﺧﻮﺷﻤﺰﺵ . ﻧﻪ .
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﯿﺮﻡ ﺍﯾﺘﺎﻟﯿﺎ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﻥ
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﺣﻤﯿﺪ ﻣﻌﺼﻮﻣﯽ ﻧﮋﺍﺩ، ﺧﺒﺮ ﻧﮕﺎﺭ ﺍﻋﺰﺍﻣﯽ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺍﺳﻼﻣﯽ ﺍﯾﺮﺍﻥ،
ﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﻡ

 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:ایتالیا,برج پیزا,دختر خوشگل,خبرنگار,غذا,خوشمزه,معصوم,ایران,اعزام,جمهوری,رم,فلورانس,ونیز, :: 20:6 :: توسط : m-sh

یه روز با دخی عموم تصمیم گرفتیم یکی از بچه های فامیل رو بترسونیم به شکل دوربین مخفی که

یکیمون فیلم بگیره و اون یکی بره سراغ سوژه......

من رفتم سراغ فیلم برداری....

دخی عموم هم یه عروسک موش برداشت رفت سراغ بهترین سوژه یعنی.......دخی عمه

اون موقع دخی عمه 5 سالش بود فکر کنم......

خلاصه......رفت نشست پیشش.....خونه هم شلوغ بود و همه سروصدا می کردن و کسی متوجه ما نمی

شد.....

الان که دارم این مطلبو می نویسم با یادآوری اون موضوع رفتم رو ویبره از خنده......البته شاید شما آنچنانی

نخندید ولی من که فیلمشو دارم و از نزدیک هم دیدم سرخ میشم از خنده(همون لبو خودمون منظورمه)....

یه ذره باهاش حرف زد و بعد موقع انجام کار دور از چشمش بهم اشاره زد منم دوربین رو روشن کردم و به

صورت خیلی نامحسوس مشغول فیلم برداری با گوشیم شدم طوری که هرکس منو میدید فکر می کرد

دارم با گوشیم یه مطلبی می خونم یا یه فیلمی می بینم.....

دخی عموم دخی عمه رو صداش کرد و گفت:بیا اینو بگیر و مشتشو که عروسک موش توش بود رو به

سمتش گرفت و چون موشه کوچیک بود و کامل تو مشت دخی عمو بود هیچی ازش پیدا نبود....

دخی عمه یه ذره نگاش کرد و گفت:چیه؟

دخی عمو:بگیر می فهمی......

دخی عمه یه ذره دیگه به قیافه خبیث دخی عمو نگاه کرد و گفت:نمی خوام.......

دخی عمو دستشو گرفت و عروسکو کف دستش گذاشت و دستشو مشت کرد تا نبینه چیه.....

خلاصه......تا دخی عمه مشتشو باز کرد......

یه جیغ بنفشی کشید که چشای دخی عمو و بقیه که نمی دونستن موضوع چیه گرد شد.......

هم زمان با جیغش عروسکو پرت کرد که صاف رفت تو دیوار و بعد اون پرت شد وسط اتاق.......

یعنی من اون موقع داشتم می مردم از خنده.....فیلمو از اون به بعد به هرکی نشون دادم ولو شده بود کف

زمین و می خندید......

خلاصه جاتون خیلی خالی بود اوضاع رو ببینید.......

جمعیتی که با بمب هم ساکت نمیشدن با جیغ بنفش دخی عمه آنچنان ساکت شدن که از دیوار صدا در اومد

ولی از اونا نه.........

 

قیافه دخی عمه قبل و بعد از انجام نقشه.........:ا

قیافه دخی عمو قبل از انجام نقشه...........:))))))))))))))

قیافه دخی عمو بعد از انجام نقشه............:O

قیافه من در طول انجام نقشه..........:)))))))))))

قیافه فک و فامیل موقع جیغ دخی عمه.........:O

قیافه فک و فامیل بعد از فهمیدن موضوع و دیدن فیلم...............:)))))))))))))))))

قیافه موش مسدوم..............:ا

نظر دخی عمه:فک و فامیله داریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سوال دخی عمو بعد از جیغ دخی عمه:گوشام هنوز سالمه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



ادامه مطلب...


ماهیان از تلاطم دریا به خدا شکایت کردند...

و چون دریا آرام شد...

خود را اسیر صیاد یافتند!

در تلاطم های زندگی حکمتی نهفته است!

از خدا بخواهیم دلمان آرام باشد؛

نه اطرافمان!


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:حکمت,ماهی,حکمت خدا,تلاطم,دل,آرام,صیاد,اسیر,شکایت,دریا, :: 14:22 :: توسط : m-sh

همون روستایی که تو پست قبلی گفتم......این خاطره هم مربوط به همون روستاست......

با پسر عمو ها و دخی عموها ول می گشتیم.....کل این روستا رو جمع کنی تو یه روز دو نفر بیشتر نمی بینی......انگار هیچ کسی توش نیست.....

یکی از پسمل عموهام شدید ترسوئه.....

وقتی نبود با بچه ها نقشه ریختیم بترسونیمش....خلاصه من و یکی از پسمل عمو ها برای اجرای نقشه انتخاب شدیم.....

بقیه یه جا وایسادن و خودشونو مشغول نشون دادن ما هم رفتیم پشت یکی از دیوارای خونه ها وایسادیم منتظر فرصت.....پشت سرمون یه جاده بود که کنارش خونه بود و روبه رومون هم یه عالمه پله که پسمل عمو از همون جا اومد بالا و رفت پیش بقیه تقریبا 8 متر دورتر از پله ها......

من و پسر عموم با هم گفتیم یک.....دو......سه......و با هم به طرف بچه ها دویدیم و در همون حال داد زدیم:خر.........خر.........خر رم کرده.......

یه ثانیه وایسادیم عکس العمل پسمل عمو رو ببینیم.......یعنی در عرض دو ثانیه دم پله ها آماده بود بره پایین....

یعنی هر کدوم از بچه ها یه ور ولو شده بودیم بهش می خندیدیم........بیچاره اول مات بود ولی بعد مثل همون خره که گفتم رم کرد مارو بگیره بزنه.........ما هم الفرار.......

اینقدر دوید تا خسته شد و وقتی آبا از آسیاب افتاد برگشتیم پیش بقیه.......

یعنی ما چه پدیده های شگرفی هستیم..........!!!!!!!

نظر پسمل عمو ترسوئم:فک و فامیله دارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



یه روز رفته بودیم روستا.....اونجا یکی از فامیلامون یه خونه داره چون هواش خیلی خوبه میریم اونجا وگرنه اصلیتمون مال اونجا نیست.....

خلاصه مواظب دخی عمه بودم.....اون موقع 4 سالش بود....یکی از پسمل عموها رفته بود نزدیک یه طویله حیوونا رو ببینه....

داشتم با دخی عمه بازی می کردن یهو پسمل عمو رو دیدم که داشت می دوید سمتم....

همونجور که داشت میومد صدام کرد و گفت:خر.....خر......

خونم جوش اومد گفتم:خودتی......بی تربیت.....

بیچاره گفت:فحش نمیدم که بهت برمیخوره.......خر دنبالم کرده.....

منو میگی دو تا پا داشتم 5 تا دیگه هم قرض کردم و دست دخی عمه رو ول کردم و الفرار.....

دخی عمه وایساده بود بر و بر منو نگاه می کرد ولی بعد زد زیر گریه......

حالا ما هی به این میگیم بیا مگه از جاش تکون می خورد....

خره هم همین طور نزدیک تر میشد.....

خلاصه......رفتم سمت دخی عمه دستشو گرفتم و دوباره الفرار......وقتی به یه جای امن رسیدیم دستشو ول کردم دیدم با یه نیش باز زل زده بهم.....

یه ذره نگاش کردم بهش میگم:احیانا سرت به جایی نخورد؟؟؟؟؟

میگه:نه.....

بی خیالش شدم .....وقتی پسمل عمه رسید ازش قضیه رو پرسیدم.....آقا خررو اذیت کرده بوده اونم رم کرده اینم فرار رو بر قرار ترجیح داده......یعنی اون روز دلم می خواست این حیوان آزار و هم چنین مردم آزار رو با دستای خودم خفش کنم......

فک و فامیله داریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



ادامه مطلب...


مصاحبه کننده : در هواپیمائی 500 عدد آجر داریم، 1 عدد آنها را از هواپیما به بیرون پرتاب میکنیم. الان چند عدد آجر داریم ؟

متقاضی : 499 عدد !

مصاحبه کننده : سه مرحله قرار دادن یک فیل داخل یخچال را شرح دهید.

متقاضی : مرحله اول: در یخچالو باز میکنیم - مرحله دوم: فیلو میذاریم تو یخچال - مرحله سوم: در یخچالو میبندیم !!

مصاحبه کننده : حالا چهار مرحله قرار دادن یک گوزن در یخچال را توضیح دهید !

متقاضی : مرحله اول: در یخچالو باز میکنیم - مرحله دوم: فیلو از تو یخچال در میاریم - مرحله سوم: گوزنو میذاریم تو یخچال - مرحله چهارم: در یخچالو میبندیم !!

مصاحبه کننده : شیر واسه تولدش مهمونی گرفته، همه حیوونا هستن جز یکی. اون کیه ؟

متقاضی : گوزنه که تو یخچاله !!

مصاحبه کننده : چگونه یک پیرزن از یک برکه پر از سوسمار رد میشود ؟

متقاضی : خیلی راحت، چون سوسمارا همشون رفتن تولد شیر !!

مصاحبه کننده : سوال آخر. اون پیرزن کشته شد، چرا ؟

متقاضی : امممممممم، نمیدونم، غرق شد ؟

مصاحبه کننده : نه، اون یه دونه آجری که از هواپیما انداختی پائین خورد تو سرش مرد !!! شما مردود شدین، نفر بعدی لطفا :|

 

 



 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 4 مرداد 1392برچسب:فوتبال,گل, :: 5:25 :: توسط : m-sh

تالودشدن کامل منتظر بمانید....


ارسال شده در تاریخ : جمعه 4 مرداد 1392برچسب:, :: 3:14 :: توسط : m-sh

البته این مطلبو از تو یه وب پیدا کردم........

 ﻗﺒﻼٌ ﭘﺴﺮﺍ ﺳﺮ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻫﻔﺘﺎﺩ ﻣﺤﻠﻪ ﺍﻭﻧﻮﺭﺗﺮﺷﻮﻥ ﻏﯿﺮﺗﯽ ﻣﯿﺸﺪﻥ ...

ﻭ ﺍﻣﺎ ﻣﮑﺎﻟﻤﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﯿﻦ ﺩﻭ ﭘﺴﺮ ﺷﺎﻫﺪﺵ ﺑﻮﺩﻡ :

ﺍﻭّﻟﯽ : ﻣﯿﮕﻤﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﻋﻤﻮﺗﻢ ﺧﻮﺏ ﭼﯿﺰﯾﻪ ﻫﺎ !!!

ﺩﻭّﻣﯽ : ﺁﺭﻩ ﻻﻣﺼﺐ ...

ﻣﻦ : 

ﻓﺮﺩﯾﻦ : 

اردلان تمجید!:

ﻗﯿﺼﺮ :  

خوندی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟عبرت گرفتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟نظر دادی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نظر ندادی؟؟؟؟؟؟؟برو نظر بده..........بگو خب!!!!!!!!!


ارسال شده در تاریخ : جمعه 4 مرداد 1392برچسب:غیرت,پسر,دختروقیصرومحلهواردلان تمجید,فردین,دخی عمو, :: 2:55 :: توسط : m-sh

درباره وبلاگ
بار خدایا… از کوی تو بیرون نرود پای خیالم.. نکند فرق به حالم.. چه برانی چه بخوانی، چه به اوجم برسانی، چه به خاکم بکشانی.. نه من آنم که برنجم، نه تو آنی که برانی
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دست نوشته های دختری که من باشم....!!!!! و آدرس man-to-zendegi-love.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 547
بازدید دیروز : 355
بازدید هفته : 902
بازدید ماه : 2968
بازدید کل : 187873
تعداد مطالب : 355
تعداد نظرات : 254
تعداد آنلاین : 1



داستان روزانه